goli_kh

 
registro: 14/02/2011
چه قدر غم انگيز است كه مردم طوری بار می آيند كه به چيزی شگفت انگيز چون زندگی عادت می كنند
Pontos171mais
Próximo nível: 
Pontos necessários: 29
Último jogo
Bingo

Bingo

Bingo
3 anos 50 dias h

قصه های شبای زمستون(گلچهره خاتون-قسمت آخر)

یکی بود و چند تا شدن؛چندتا شدن خوشحال شدن

گفتیم حاتم برای ازدواج با گلچهره تصمیم گرفت شرط اونو انجام بده.برای همین رفت پیش اذان و گو گدا.اونهام برای گفتن رازشون شرط گذاشتن.حاتم راه افتاد و رفت سراغ دیوا و بعد از گرفتن ارثیه حضرت سلیمان ؛رفت پیش گدا و حالا قسمت آخر قصه: 

موقعي که حاتم نزد گدا رسيد و قضيه را گفت،گدا هم گفت:«حالا گوش کن تا من رازم

را به تو بگويم، ما دو نفر بوديم نام من حسن و نام دوستم حسين بود و از زمان کودکي
با هم بوديم تا اينکه بزرگ شديم من دهقان شدم،او هم چوپان شد.
روزي در يک کوه يک دفینه پيدا کرديم من به حسين گفتم شما برو و آنها را با طناب
بالا بفرست بعد تو را بالا مي کشم و طلا ها را قسمت مي کنيم ولي من او را بالا
نکشيدم.شيطان بر دلم خيمه زد و يک سنگ بزرگي را به سرش انداختم.او مرد و من
هم فوري کور شدم و دفینه هم غیب شد. از آن زمان به همه مي گويم؛انصاف نگهدار!»
حاتم از او خداحافظي کرد و سوار قاليچه شد و خودش را به خانه ی مرد اذان گو رسانيد
و قصه گدا را برايش تعريف کرد. اذان گو گفت:«پس گوش کن به سر گذشت من.روزي
بالاي مسجد اذان مي گفتم که ديدم در پائين دختري ايستاد که آنقدر قشنگ بود که حد
نداشت من عاشق او شدم و پس از تمام کردن اذان پائين آمدم.او را با اصرار فراوان به
خانه ام مهمان آوردم و از او تقاضاي ازدواج کردم.
او گفت که پري هست و نمي تواند با انسان زندگي کند؛ولي من قول دادم که او هر
طوري بخواهد همان طور با او رفتار کنم.
او از من خواست تا هيچ موقع به ميان دو کتفش دست نزنم.با او ازدواج کردم يک سال از
زندگي مان مي گذشت تا اين که يک شب به ميان کتفش دست زدم،بین دو کتفش بال 
داشت.ناگهان از خواب پريد و بچه اي را هم که داشتيم با خود برداشت و پرواز کنان رفت.
هر چه به خودم کتک زدم ديگر هيچ فايده اي نداشت.حالا دو سال از اين واقعه مي گذرد
و موقعي که اذان را تمام مي کنم او را همان جا مي بينم و ناچار به خودم کتک مي زنم
و بيهوش مي شوم.»
حاتم از او هم خداحافظي کرد،سوار قاليچه شد و به نزد گلچهره آمد و همه را تعريف کرد
و با او ازدواج کرد .
هفت شبانه روز عروسی گرفتند و شاد در کنار هم زندگی کردند.
قصه ی ما بالاخره به سر رسید،کلاغه هم بخونه اش رسید،قصه رو شنید،
زیر بال و پر مامانش گرفت خوابید.
شبتون پرستاره